بر سر مزرعه ی سبز فلک ،
باغبانی به مترسک می گفت :
دل تو چوبین است و ندانست که این زخم زبان ،
دل چوبین مترسک را هم
می شکند .
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که
پــدر تنها قهرمان بود
عشـــق، تنـــها در آغوش مــادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند
تنها دردم، زانو های زخمی ام بودند.