می خواهم لااقل یک نفر باشد
که با او
از همه چیز
همانطور حرف بزنم
که با خودم حرف میزنم ...
داستایوفسکی
وقتی از کابوس می پری،
چقدر تشنه ای؟
همان قدر دوستت دارم ...
اگر بیایی
میبینی من هنوز اینجام
کنار پرچین انتظار
خسته از کرشمه های انتظار
و هنوز هم
آمدنت را دوست دارم
از مرگ جسمانی نمیترسم
ولی اگر آدمی از نظر روحی مرده باشد
خیلی وحشتناک است ...
رفتــه ای و
قفل دلــم بــاز نمی شود ..
شــده ام متروکـــه!
مـــن را به مـــن برگردان ...
ما همیشه یک نفر را پشت صورتمان داریم ... که بریده از دنیا می خواهد برود فرار می کند... اما لباسش هر بار گیر می کند به پوست لبمان ... طوری که آدم ها خیال می کنند داریم می خندیم...
عاشق که باشی
راهــت همیشه
به بُـن بست
باز میشه ..
مـــرد
برای هضم دلتنگیاش
گریه نمیکنه
قـــــدم میزنه ...
گاهی
باید به دور خود
یک دیوار تنهایی کشید
نه برای اینکه دیگران را
از خود دور کنی
بلکه ببینی چه کسے
برای دیدنت دیوار را خراب میکند
همه یهویی ها خوبن :
یهویی بغل کردن
یهویی بوسیدن
یهویی دیدن
یهویی سورپرایز کردن
یهویی بیرون رفتن
یهویی دوست داشتن
یهویی عاشق شدن
اما امان از یهویی رفتـــن ...!