... گنجینه ادب

... گنجینه ادب



من همیشه از اول قصه های مادر بزرگ می ترسیدم

و آخــر هم به واقعیت می پیوست …

یکی بــــودیکی نــــــبود…!!!


نظرات  (۱)

عاشقش بودم و عاشقم نبود 
وقتی عاشق شد.... که دیگر دیر شده بود
حالا میفهمم که چرا اول قصه ها میگن یکی بود و یکی نبود....
این داستان زندگی ماست... همیشه همین بوده، یکی بود و یکی نبود...
در اذهان شرقی مان نمیگنجد با هم بودن، با هم ساختن....
برای بودن یکی باید دیگری نباشد
هیچ قصه گویی نیست که داستانش اینگونه آغاز شود؛ یکی بود و دیگری هم بود و همه با هم بودند....
و ما اسیر این قصه کهن: 
برای بودن یکی، یکی رانیست میکنیم. از دارایی....از آبرو...از هستی.....
آنگاه که بودنمان وابسته ی نبودن دیگری است....
هیچ کس نمیداند؛ جز ما.... هیچ کس نمیفهمد؛ جز ما....
و آنکس که نمیداند و نمیفهمد ارزشی ندارد.... حتی برای زیستن
و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم
هنر نبودن دیگری
پاسخ:
بسیار عالی بود ...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی